مقاله: ماکوندو تنهاست
اصفهان زیبا
یکم آذر 1394
http://www.isfahanziba.ir/archive/d/2015-11-22/11
سرهنگ خوزه آئورلیانو بوئندیا یک مبارز و قهرمان ملی است. سالها برای آزادی جنگیده و حالا پس از همه ی این مبارزات، بازنشسته در ماکوندو روزگار می گذراند. ولی همه ی اینها برای مارکز کافی نیستند تا او را قهرمان داستان 'صد سال تنهایی' اش کند. فصل هایی از داستان به شرح فتوحات او می پردازند نبردهایش را تصویر میکنند، حتی داستان با صحنه ی اعدام نافرجام او آغاز میشود، دیگر با این توصیفات مگر میتواند قهرمان داستان نباشد؟ بله می تواند. مارکز برای او یک مرگ معمولی در کنار درختی که همیشه در پای آن ادرار میکرد، فراهم دیده است.
رمدیوسِ خوشگله، زیباترین دختر روی زمین است. از زمان کودکی اش، جماعت عاشقان چشم به خانواده ی بوئندیا دوخته اند، شاید که بتوانند آن دختر را به چنگ آورند. بسیاری به خاطر عشق به او کشته میشوند و بسیاری از شدت زیباییاش در هراس اند که نکند با دیدنش به مرگ یا دیوانگی دچار شوند. سرنوشت او چه خواهد شد؟هیچ. یک روز در هنگام تکان دادن ملافه به آسمان می رود!! به همین سادگی و بی معنایی. مارکز برای حذف شبه قهرمانهایش چندان به خود سخت نمی گیرد.
اورسولا مادر مهربان همه ی بوئندیاهاست. چه آنان که فرزند اویند و چه آنان که نیستند. تا پایان دست از تلاش نمی کشد. بر اصولش پایبند است و گه گاه آینده را پیشبینی می کند. گنجی در خانه پنهان کرده که باور دارد روزی صاحبان واقعیاش آن را خواهند یافت. در اواخر عمر کور می شود، مایه ی دردسر دیگران، فرتوت و پیر و بالاخره بعد از پایان یافتن انتظار همه برای مرگش، می میرد. داستان ولی بعد از او هم ادامه دارد؛ خیلی عادی و بدون آنکه حس کنیم چیزی از آن کم شده است.
از همه مرموزتر، ملکیادس است. او که همراه کولی ها به کل دنیا سفر کرده عقل کل داستان است و حتی خود روایت این کتاب را هم تا انتها می داند. یک بار میشنویم که مرده است ولی بعد باز میگردد و طاعون بی خوابی دهکده را درمان می کند. در داستان بیش تر از آنکه بمیرد، تبدیل به روح سرگردانی میشود که دیگران را رهنمود می دهد. دست نوشته هایی به رمز از خود باقی میگذارد که در انتها پی میبریم خود روایت کل داستان است. یک پیش گویی بیفایده. از هیچ چیز جلوگیری نمیکند و هیچ چیز را تغییر نمی دهد. تنها هنگامی کشف میشود که نابودی روایت فرارسیده است. حتی او هم که بیرون از ماجرا ایستاده و ناظر بر همه چیز، گاهی گرههای داستان را باز میکند قهرمان داستان نیست. روایت میشود تا بی فایدگی اش نشان داده شود.
ماکوندو دهکده ایست احاطه شده با آبها. گاهی در آن چهار سال پیاپی باران میآید و گاهی خشکسالی آن را فرا می گیرد. گاهی آنقدر بخشنده است که اهالی اش هر چه میخورند و میچرند، تمامی ندارد و گاهی آنقدر بخیل که همگان در حسرت قطرهای آبند. خانواده ی آئورلیانو با یک گناه پا به این سرزمین گذاشتهاند و فراری از روح سرگردان مردی که به دست پدر به قتل رسیده است اولین ساکنان آن اند. نگفته پیداست که ماکوندو استعارهایست از زمین و آئورلیانوها انسانهای رانده از بهشتی هستند که رنج گناه نخستین رهایشان نمی کند.
در ماکوندو چیزهای عجیبی می بینند. ولی هیچ کدام از این عجایب مایه ایمان به هیچ فراتری نیست. برای آنها قالیچه ی پرنده همان قدری عجیب است که دندانهای مصنوعی ملکیادس و گرد بودن زمین همان قدر تأیید شده ایست که ساخته شدن شیطان از سولفور! در ماکوندو همه چیز عجیب است اما نه آنقدر که ایمان بیاوریم بلکه تنها آنقدری که سرگرم شویم. پدر مقدس نیکانور رینا معجزه ای با خود دارد. او همه را جمع میکند و نشان میدهد که چطور به امر خداوند از زمین بلند میشود و بالا میرود به این امید که اهالی روستا ایمان بیاورند، ولی معجزه ی او برای اهالی دهکده تبدیل به سرگرمی می شود. آنها هر روز عصر در میدان روستا جمع میشوند تا هنرنمایی پدر مقدس را تشویق کنند. جالبتر این که سرگرم شدن به زندگی، خود پدر نیکانور را هم مشغول میکند و کم کم از معجزه دست بر می دارد. این روایت از ایمان داستان دین در روزگار ما است. دیگر معجزه ای وجود ندارد که بتوان به آن ایمان آورد و حتی اگر معجزه ای هم باشد راه برای توجیه باز است و حتی میشود به عنوان سرگرمی از آن لذت برد. اهالی دین هم آنچنان مشغول زندگی اند که نمی فهمند دیگر خود ایمان با اعجاز بر قلوب نازل نمی شود.
از ایمان که بگذریم چه چیز می ماند؟ آزادی! آزادی آنقدر مهم میشود که مارکز برای آن جنگی به پا کرده و اولین شخصیت داستانش را در آن قهرمان می کند. اما برای مارکز جنگ بر سر آزادی جنگ برای هیچ است.بعد از پایان جنگ، تک به تک انقلابیون کشته میشوند. در ایستگاه قطاری همه ی معترضان به رگبار بسته میشوند و هیچ ندایی از آن اعتراض و کشتار به جایی نمیرسد. کشتگان به دریا ریخته میشوند. تنها بازمانده تا آخر عمر در اتاق لگن های دستشویی پنهان میشود و پیشبینی های بی سروته ملکیادس را می خواند. برای مارکز جنگ خونین میان آزادی خواهان و محافظه کاران به اینجا ختم میشود که آزادی خواهان در ساعت پنج به کلیسا میروند و محافظه کاران در ساعت هشت.
مارکز هیچ چیزی باقی نمیگذارد همه ی رازهای شوق انگیز زندگی بشر؛ عشق، علم، ایمان، آزادی و اعجاز، همه و همه را روایت میکند و پوچ رها میکند. انگار واقعاً تمام داستان ماکوندو برای او همین یک خط است که 'اولینشان را به درخت می بندند و آخرینشان غذای مورچگان می شود'.
در میانه ی داستان، میخوانیم که طاعون بی خوابی دهکده را فرا میگیرد و دیگر هیچکس به خواب نمی رود. مردم سرخوش ماکوندو از این بیماری، خوششان میآید، چون حالا زمان بیشتری برای خوشگذرانی دارند اما وقتی کم کم بی خوابی با فراموشی همراه میشود، در صدد چاره بر می آیند. چارهها هیچ کدام کارساز نیستند تا اینکه ملکیادس از میان مردگان باز میگردد و آنها را نجات میدهد. این درمان بیشتر از آنکه همراه با بازگشت ملکیادس باشد، رهسپاری ماکوندویی ها به نابودی است. میخوانیم که شغل جدید ملکیادس عکاسی است و 'صدسال تنهایی' آخرین عکس از قوم نابود شده ی دیگری که تنها صدسال برای باور فرصت داشتند.
باور، راه دشواریست که زمانه ی جدید چندان بر نمی تابد. لذتها، خوشی ها و کثرت ها همگی جای باور های واقعی را تنگ کردهاند، آنقدر که تشخیص باور از خوابهای بی خیالی و ایمان از همرنگی های بی دلیل، ناممکن شده است. اگر جرأت نکنیم، از طاعون خواب بیدار نشویم، هیچ پیشآمده برای هر چیز را نبینیم و راهی برای گذر از تنهایی نجوییم، فرصت صد ساله ی ما نیز پایان می گیرد.